تا پیش از این، کولی سرگردانی بودم
تابیده در تاب طره و
بی گدار، گیج گنجی گمشده در سراب…
زنماده ای با دندان هایی نرم و
چشمانی تیز و
تنی خرامان…
تا پیش از این، کولی سرگردانی بودم…
تا وقت قاهره/
آه قاهره…
شهر خوندیده
اندوده به هُرم تن و
انباشه از دود سکر آور تو…
…
خسته راه/ در آستانه
دمکشیدم و مسخ، تو را جستم…
مرد سیاهپوش شب های سیاه…
قاهره من…
شهر همیشه مست
شهر شب های طولانی
شهر خانه امن
شهر خیزران و جیرجیرک
شهر من…
شهر سخاوتمند من…
قاهره من…
(تهرانی-سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱-شامگاه-اینجا شاید باید خانهای ساخت)
شمرده بودیم
بره های بی خوابی در چرخه پروار شده بودند
ارواح خاطرات سرپناه را میخراشیدند و
هراس داغ شب
از پوزه گرگ می چکید...
در نمایش مجاور
هیبت مهیب خیال
در تاریکی صحنه طعمه اش را می جست...
پیکر زمان مسموم از انتظار بود
و نزار
که ناگاه نوایی مرکب
نواختن گرفت...
نوای من و تو
که حتی برای بیدار کردن مرگ از آسودگی اش کفایت میکرد...
جوانه ها سرکشیدند
کودکان لعبتکانشان را از نو بوسیدند
قطار ها بیدار شدند
دختران گل انداختند
حساب ها بر صفر خیمه زدند
و ما
ما...
ما عاری ترین جانمان را به تن کردیم
(چهارشنبه- ۲۷ بهمن ماه ۱۴۰۰-۲۱:۵۰ شامگاه - رخش سفید- عزیمت)
تموز از رمق افتاده بود
گرچه لبخندت
هنوز
در بیشه موهایم جفت گیری میکرد...
گرچه فراخ دستانت
هنوز آغوشم را گرم میبافت...
ما عجز
چونان قیری سیاه در چال چشمانت
من را در خود میکشید...
دست بردم
جیب هایم دیگر دانه ای نداشت برای کاشتن...
ایستادی
جهان ایستاد
ایستادم
من!
کودکانمان را از آغوشت ربودم!
طفلکانم به ًحقه ای
گَردی شدند به رنگ تردید
که هوا را غم آلود
و سینه حسرت را سنگین کرد...
سایه ای از من و سایه ای از تو
دستان یکدیگر را در تاریکی گرفته بودیم
سایه ای از من و سایه ای از تو
لبان یکدیگر را در تاریکی بوسیده بودیم
و انگار
خدایی، در صحنی سیاه
سلاخی شده بود...
(دوشنبه- ۲۰ دی ماه ۱۴۰۰- ۱۱:۳۰ شامگاه- جایگاه- هوای گس- ۲۰ دی ماه ۱۴۰۰- ۱۱:۳۰ شامگاه- جایگاه- هوای گس
محبوب
قدمت ما
قدر زخم های من است
دریدگی هایی که هنوز سرباز است
و استخوان به نسج میخاید...
همینک به پیش آی!
دست هایم را به دست هایت
سایه ات را به حجم ایستاده در غروبم
چشم هایم را به درماندگی ات
بدوز...
ما
در کشیده ترین آنِ خود ایستاده ایم...
ما در انتظار
به دشت بی حاصل خود
چونان خشم
شعله کشیده ایم...
ما در کشیده ترین قامت خود ایستاده ایم...
آذرخشی سرخ در شتاب ران هایت
و گرگی زیسته به دندان/
آخته و آسیمه
ناقوس ها را
یک به یک دریدی
سراغ زمان گم شده ات را
خانه به خانه
نور به نور
ظلمت به ظلمت گرفتی...
دوایر گریخته
و تمام ساعات خوابیده به فراموشی را
از دست هایت آویختی...
چونان جنگاوری فاتح
بر رفیع ترین سکوی تنت ایستادی
و تندباد
تو را در سریر تاریک دشت منتشر کرد
فردا
هماغوش و تنیده به له له های تن
با اولین پرتوی نور
جوانه میزنی...
(شنبه-۱۵ آبان ماه ۱۴۰۰- ۴:۰۸ بامداد- جایگاه مشوش- نفس تاب میزند)
تا سرحد کدام نهر خودم را بگسترانم
برای تمام رویاهای تو
ای بی درنگ ترین حادثه ؟
من، به یقین ایستاده ام / بغل به بغل مرگ
چنان تنیده بر پیکر زندگی
مرموز و ستُرگ
که گویی عَشَقه ای نفسگیر
چنبر زده به گردن درخت...
غمی فزاینده...
لشگر کشی کبود ابر به تخت سینه تو
توسن تاسیان، تاخته به تن دشت
و زهری چونین آخته
بالا خزیده از ستبر گلو
صورت آرایی می کنی در اقلیم زمان
سرخوش و مسخ از طلوع
مردی داغدیده از مردانت را باز می جویی
پایکوبان و پیرانه سر
تنیده در اندوه بی مروت درد
با او می رقصی....
(دوشنبه 12 مهرماه 1400 – 8:32 شامگاه- جایگاه دل آرام-دلتنیدگی)
درست در میانی ترین برگ نمایش نشسته بودیم
که ابر تردید هایش را بارید ...
ناگاه تو به شک پاهایت را نگاه کردی
و من خشکه خاک زیر پایمان را
که سخت استوار می نمود...
لکه واژه ها رودی شدند و
راه شسته شد...
تماشا در چشم های من مکدر بود
اما روز
چونان زنی استوار
بر طبیعت خود، روشن قامت ایستاده بود...
منان مشعشع تنیده در تن
مسلول و مومن و مات
تن به تن
چنان دلبرکانی اغواگر
از خود سخن می گفتند؛
که این منم به خاک این نمایش تابناک!
مرا برگزین!
و ما
که نوزاده و تازه
راه از تن شسته بودیم
تنها به تماشای روز شدیم
که دلبرانه
خوش می درخشید...
( تهران- جمعه 20 فروردین ماه 1400- 3:00 بامداد - جایگاه - خفته برسریر خیال )
دست هایت/ دست هایم
جانا
منی را که به عمق شب سقوط کرده
به آغوش بکش...
اشتباه نکن
این نغمه اندوهبار
که فلق را سرخ کرده
چکامه سهمگین زندگی من نیست
این نغمه اندوه بار
تنها
لالایی غم انگیز مادری نو
دور افتاده از قبیله مادری اش/
آواز زنی کولی در رقص با تنهایی
یا حتی
تلاش زنی بی وطن
برای دل سپردن و ریشه دواندن است...
جانا
چرا دستان ما هنوز خالیست؟
چرا برق چشمان تو در قفس زندانیست؟
چرا خیابان راه به منزلی آشنا نمی برد هنوز؟
نگاه نکردی...
تنها لحظه ای چشم فرو بستیم
و هزار سال چروک خوردیم
نگاه نکردم...
تنها لحظه ای چشم فرو بستیم
و تو آتش شدی
و من،
چرخ زنان دودی شدم در هوای سرد این روزگار...
جانا
منی را که به عمق شب سقوط کرده به آغوش بکش...
به آغوش بکش...
به آغوش بکش
که من زنده ام هنوز...
- سه شنبه | دوم فروردین ۱۳۹۹ | ۵:۰۲ عصرگاه| بار هستی -
ماتیلده
از دره سینه ی تو
کوره راهی سبز
به باغی مخفی
پشت گیسوانت می رسد
در باغ مخفیِ تو
من همان درخت سیبی هستم
که آرام در خورشید سرخ می شود
و نیوتن همان جوانکی
که تماشای درختانِ در باد
تنها او را به یاد معشوق می اندازد
و نه جاذبه
در باغ مخفی تو
انتظار
نیمکتیست که بالاخره روزی
ما بر آن به عشقبازی خواهیم نشست
و صدای برف
که گرم است/ سرشارمان خواهد کرد...
در باغِ مخفی تو
ترس
مجسمه ای کهنه می شود
که حتی/ چهره ای مهربان دارد...
و گیجی
دسته ای روبان رنگی
که در باد/ در جشن جفت گیری جهان
سرخوشانه می رقصد...
ماتیلده لبخند بزن
من راز سینه ی تو را می دا نم
لبخند بزن
(تهران-سه شنبه 8 اردیبهشت ماه 1395- 8:30 شام-جایگاه-انگار تو را در جعبه ای در انبار یافته باشم)

تداوم متزلزل سایه ها
آنگاه که انقلاب در چشمانت سرخ شود
و دختران بی چهره/ دامن دریده
آرام از نیمکره ی شب های ابدی بیرون خزند
و سپیدران ها شان را به آتش مکافات سرخ کنند،
تو در چرخشی بی مقصود حول گیجگاهت
به تصویری نامانوس از لرزش های شهوت
در اندامت رسیده ای...
درختکی خواهی کاشت
هر سال اندامت را به اندامش می آمیزی
و قد می کشی...
سیاهی و روشنی بر شتاب چرخش هاشان می افزایند
زمان در اصطکاک باد آتش می گیرد
و سبد نیازهای تو
به فاضلابی انباشته از بیهودگی طعنه خواهد زد...
یکشنبه های صلح
یکشنبه های آرام و مطبوع
یکشنبه های دود و شعله ی لرزانی که سال ها پیش
انگشتان مرد مرده را تا مغز " نتوانستن " سوزانده...
سال های جنگ بود
سال های اضطراب و سال های نبودن
کسی در آستانه ایستاده
و مردی تنها
از مسیری همیشگی
فکر هایش را تا خانه همراهی می کرد...
سال های جنگ بود
و زنی در آبریزگاه
به جستجوی لخته ای انسان نما اشک می ریخت...
روشنی و سیاهی بر شتاب چرخش هاش افزوده بود
و احجام در حجمه ی جمجمه کناره می گرفت
و چراغ های برج بلند
هر شب در تناوبی، چونان زندگی
بیهوده روشن و خاموش می شدند...
در این بیداری باور می کنم!
انگار هدف یا ایمانی ساختگی
مانند خوابی گرم و آرام در عمود یکشنبه
انتظار مرا می کشیده...
انگار حفره هایی که شاید به نور می رسیدند روزی
از میان انگشتان به نیستی می لغزیدند...
انگار فکر به راه مستقیم نمی رفت
انگار آن زنآرام سیاه پوش
به باور، هدف و بیداری
از سالیان دور عزادار بود...
از انقلاب گذشته بود
آفتاب سرد می وزید
و دختران باردار
چونان چهارپایانی فاسد میان رشته های فکرش مرده بودند
از آن مرد می گویم!
مردی که یخچشم هاش تباه بود و
دختران باردار
چونان چهارپایانی فاسد
میان رشته های سبز فکرش
مرده بودند...
سال های جنگ بود
سال های انقلاب
سال های تکرار
سال های امید
سال هایی که زمان در اصطکاک باد
آتش گرفته بود...
( تهران-یکشنبه 15 اردیبهشت ماه 1392- 9:50 شام- جایگاه- ستاره های مرده و روایت دستان نا اهل)
پ.ن:عکس از خودم با نام Decentralized truth
پ.ن: در صورت باز نشدن عکس از فیلتر شکن استفاده کنید.
پ.ن: On the nature of daylight by Max Richter
راه با رنگی سفید شسته شده بود
پیر مردی جوانی اش را بر چوب دستی آویخته
به دوش می کشید...
خانه ها / زنان/ مردان/ از پیش تصاحب شده بودند
تنها درختان استوار ایستاده
و خود را تا ارتفاعی حقیر به انسان سپرده بودند
کانال ها رگآب های مرده را
در شهر می تپیدند
و کودکان بطری- ماهی ها را
در انتظاری مدرن صید می کردند...
مرگ رسیده بود
دوست رسیده بود
خیاط نیز رسیده بود
و نفس های مرده را با هر چروک به تنم می دوختند
سکوت دیگر دغدغه ای مشوش
بر بستر زمان نبود
بستر از خون سرخ بود
و تن من با تکرار بیست هزار طلوع
در سوگ مصیبت های پنهانی
خون می گریست...
( تهران- شنبه 19 اسفند ماه 1391- 11:20 شام- جایگاه- تهی از سرخ )

هنوز همانگونه است
آن طور که من پیش از سوار شدن
بر پشته ی اسب بالدار برزیلی ام جست زدم...
هنوز همانگونه است
مردم به چشم یگدیگر گه گاه نگاه می کنند
و تکه های نیمه عریانشان را
در احتمالی از درک
ذوب می کنند و می نوشند...
زنان در ازدحام
بر پاکت ها سوار می شوند
دانه به خانه می برند
پول به خانه می برند
و خستگی...
آژیری در حنجره
دهانی کف کرده
دریایی گل آلود و بعید
"تو نیز اینگونه ای معشوق من..."
بزرگ می شویم
شهرزادی در بن بست
شهرزادی بر فراز
"مرد سیاه پوش دور می شود/ در دریایی گل آلود و بعید"
خانه را آب برده...
دسته ای کوچ کننده ی سرخ از من عبور می کنند
و زنی را به خاکی بارور می پراکنند...
حالا شروع به باریدن کرده ای
به تلاطمت می طلبی من را
مرد جنگل های کاج و طهارت ریا
از زن بگو
از بو و کشیدگی فلس و جسارت نگاه و
تردید
از بوی حشیش و حشره ای بزرگ که در تو زندانیست...
« نخست جسم! »
چهره ای زیبا و نه چندان چشمگیر
خطوطی نرم و وزین
و بوی اغوا...
خون از کنار گوش هایمان می گذرد
و این اولین اتفاق روز است
و این نزدیک ترین خطر قابل دیدن در این حوالیست...
« سپس رویای سرگردان »
تو در یک کافه می نواختی!
کسی توجه نمی کرد که...
هنوز شراب می نوشیدند و به ضد خود می اندیشیدند و به طعم...
میوه ها در خیابان چیده شده بود
پول در رسمی معلوم
پنجره ها در ارتفاعی معلوم
تونل ها تا عمقی معلوم
و تیر ها تا تیررسی معلوم چیده شده بود
توجه نمی کردی که...
هنوز می نواختی
و به طرح احتمالی خانه ی نداشته ات می اندیشیدی
و به طعم...
جاده ها سقوط می کنند
تو را به آغوش می کشم
گربه را نوازش می کنم
کنار همسرم می ایستم
برای چرخش ها دست تکان می دهیم
برای ماشین ها دست تکان می دهیم
و به مهمانان ملحق می شویم...
من را در حلقه ی خود شریک بدانید
الحاق به محفل و حلقه ای که به انگشتمان پیچیده
من را در حلقه ی خود شریک بدانید
« اخبار آغاز شد... »
پدر به جعبه می خزد
کنار پدران آینده/ پدران دیروز
با هم به اخبار گوش می دهند
دهان می گیرند
و در دست هایشان بلاتکلیف تاب می خورد...
پدران دیروز به "جنگ شروع شد" گوش می دهند
پدران امروز به "جنگ شروع می شود" گوش می می دهند
پدران آینده به "جنگ شروع خواهد شد" ...
از جعبه بیرون می آیند
و دست هایشان را گردباد های ترس برده...
چرخ و فلک رنگین و نورانیست در شب
پرواز ها به کشور ها در جریان است
باران آرام می بارد
بلیطی رنگین می خری
قطعه ای نو می نوازی
و من رنگ ها را از تنم می شویم
دیگر بوی کاج نمی دهی/ بوی سرخس و حشیش
و رطوبت باران را از تنت جمع کرده ای
تبلیغات چشم هایت را می شکافند / نوری منقطع می شوی در رقص
با شادمانی دست تکان می دهی برای رنگ
برای خشکی
برای خانه های ویران
چهره ات را نصف کرده ای
نیمه ی خندانت همیشه در تاریکیست
و نیمه ای که چرخ و فلکی می گرداندش، در روشنی
کودکم را به موزه ی حیات طبیعی بردم
آن ها آن جا به او یاد می دهند
چگونه پرنده ای کاغذی تا کند و از سقف بیاویزد...
خودم را تا می کنم
تاب می خورم در باد
و کودکم با شعف سقف را می نگرد...
حالا همه چیز آبیست
پدر آبیست
آسمان آبیست
و من تمام شده ام...
( تهران- چهارشنبه - 3 آبان ماه 1391- 5:30 عصرگاه- جایگاه- بر فراز گل های سرخ و بستر فراخ )
کلیک کنیدSoundCloud پ.ن: برای شنیدن فایل صوتی این شعر در
پ.ن: عکس از مهناز اربابی/ ادیت و سوژه خودم
پ.ن:عکس با فیلتر شکن قابل مشاهده است

امتداد
تنها، با اراده ای که خط الراس زمان را بشکافد
گذشته ات گم می شود در فراموشی...
مردی آغشته به موهای سرخ
که می بوسیدمش در خواب
پشت درخت
لباس های تو را خواهد پوشید
و تمام لذت ها
با بویی دیگر
در من آغاز خواهد شد...
من در جنگل
از تنه ی درختی کهن سبز می شوم
و تو
که به الهامی سیاه
زن شده ای...
اتاق هایت را سپید رنگ می زنی
هم چنان که در حجم آگاهی
با سکوت، عاشقانه می رقصی...
گیرمان که بیاندازند
از سرخی من
و عریانی تو
پرچمی خواهند ساخت و حکومتی نو
که قوانینی به دست پای گیاهان خواهد بافت...
خارج از این رویا
در ازدحام خیابان حکومتی نو
اگر از شعاع هم عبور کنیم
آلوده به بوی معشوقی جدید
یکدیگر را به جا نخواهیم آورد...
تو زن مانده ای
و مو های من در آستانه ی سرخ شدن است...
سلام...
( تهران-سه شنبه 4 بهمن ماه -1390-7:15 شام- خانه دوم- رویا/ رقص خندان)
پ.ن: عکس از خودم با نام "بازماندگان"
غرق شوم شب هنگام
و تو
میان جنگلی کاغذی خود را حلق آویز کرده باشی؟
تن تو
مفروش به پنجه- سایه های حقیقت
مشکوک و هراسان و سرد
زیر رگ هایم یخ می زند
و چشمانت آوازی سپید خواهند خواند...
از کودکی نمی دانستیم
لب هایمان چگونه ناشیانه
به حواشی صورت می لغزند
وقت تنهایی،
و بیهوده می خندیدیم...
که روز تمام شود به آغوش های ناشناس
کنار دستمان بایستیم
و بپرسیم: چه می خواستیم بدانیم؟
اگر پیش از این در مکش ترس به روحم
غرق شده باشم شب هنگام
و تو
میان جنگلی کاغذی خود را حلق آویز کرده باشی...؟
( تهران- یکشنبه 2 مردادماه 1390- 2:44 بامداد- جایگاه – ف/خانه سریویلی )
پ.ن:عکس از خودم به نام Inauguration of mind

مجنون
هنوز به فاخته ای
که شاخه ی سی سال پیش را می خواند
حسادت می کنم...
و به تخم هایی که آخر
درنیافتم به جوجه رسیدند یا ... ؟
فرجام کفش های من
شاید این باشد شاید؛
وسوسه ی رفتن و گذشتن از فاخته ها
بسان سرباز وظیفه ی محکومی
که تنها از سر عادت، به عادتی دیگر
کوچ می کند و حجمِ حقیقت را
در مراسمی صحرایی
به باد، تیرباران...
حقیقت شاید این باشد شاید؛
کثرت پله های برجی
که پاهای مرا ترسانده...
و پله های آسمانی که
هیبت برجی را...
" این میان همیشه کسی از کسی ترسیده... "
من به قوانین همیشگی دل بسته ام
به مردانی که فوتبال نگاه می کنند و
هر صبح
کنار باجه های روزنامه
ازدحام مطبوعشان را پشت واژه ی تکرار
مکرر می کنند و به تیراژ می رسند...
چه کسی فکر می کرد
رشته ای فلز در خلاء
بواسطه ی یک جرقه
حامله ی نور شود؟
چه کسی فکر می کرد
من یا تو
به واسطه ی نمی دانم،
چه خواهیم شد؟
امروز در پاییزِ محله ی ما
شش هزار برگ سقوط کرد
و درختان گردو
با کلاغ های روی دیوار
به توافقی سبکبار رسیدند
من اما
از تیر و کمان به اتم رسیده ام، آری
من از تیر و کمان
به اتم رسیده ام!
و تو هنوز غمگین می خوانی
چنان سخت
که غشای یک برگ در پاییز...
( تهران – چهار شنبه 8 آبان ماه 1387 – 4:25 عصر – جایگاه – مجنون/ پاییز غریبیست امروز )
پ.ن: شعری قدیمی...
پ.ن:عکس از خودم به نام Evolution

آفرودیت و عقابی دست آموز...
خنکای درخت کاج/ ماه
و نیمه ای از من که بین دو دیوار
به رفتن یا بودن مردد است
باد تو را در دشت شبانه ات پخش می کند
مردی از رَگان من می جهد به ستیغ کوه
و گم می شوم در پَراکِش دست هایم
به تاریکی...
( تهران- شنبه ۸ آبان ماه ۱۳۸۹- ۰:۳۳ بامداد - جایگاه - بهت )
پ.ن: عکس از خودم با نام The spirit of nature

انگار اشکال از نغمه ایست
که در آنِ مُردنت به دهانم می پیچد...
ناگاه طعم زنی زیر دندان هایت ترشح می شود
و به زندگی طلوع می کنی...
نگاه می بازم
به آغوشی که تن می کنم
از فراخِ دستان تو...
دگمه ای به دگمه ای
به حقیقتی که استتار می شود انگار...
به ساعتی
که شغل می شوم
و گاهی تکه ای موهوم از زنم
به چشم کارمردم جرقه می زند...
کنار ستونی ایستاده ام
انگار تقلید کنم...
می تپم بی آنکه رفتنت را شنیده باشم
یا شعاعی از روحم را
از اتاقی به اتاقی تابیده باشم...
در دایره ای نوین
زنی نوین از زنانم را
به محیط مردمانی نوین
خواهم رقصاند
از تو خواهم پرسید
به فراموشیِ لمسِ پوستی که بر تنم مرده
پوسته ی جدیدم را چگونه می یابی؟
و تو خانه ای در سیاره ای جدید
ساخته ای انگار
انگار اشکال از نغمه ای بود
که در آنِ مُردنم به دهانت پیچید...
(تهران - چهارشنبه 9شهریورماه 1389- 8:26 شام- جایگاه- مردی که فاحشه شد...)
برای شنیدن فایل صوتی این شعر کلیک کنید...
پ.ن:کامنت ها خصوصیست
پ.ن:عکس از خودم

نیمه ی تاریک غروب
در خشمی جهنده،
از انتهای من سر می زنی
تا شروع مسیری تکراری...
مفتون ساعتی که بر مدار دایره اش
سماع می رقصد، می دوی
چنان که ما...
و ما
گرسنه/ گرسنه ایم
به نیمه ی تاریک این غروب
که چراگاهی مرده به تاریکی
ما را به خود می خواند/ ناگهان
چنان که تو...
گیجم!
ذهن متفرقی که به دست های تو
ملافه های چرک/ جراید روز و اخم مادرچسبیده...
و سال هایی که به هیچ انتظار می گذرد
به کالبد
کودکی موهوم
دوباره
در تنم پاشیده می شود...
خط کشی دست هایم را می شویم:
سازی... گونه ای بنواز
که انگار تازه ای/ تازه ام/ تازه است این هستی کُهَنمُرده...
و پیوند بزن پاهایم
که جایی در نیمه ی تاریکی از یک غروب
گم کرده است انگار مرا...
(تهران-پنج شنبه 14 مردادماه 1387-0:30 بامداد- جایگاه- در خلا)
برای شنیدن فایل صوتی کلیک کنید
پ.ن: عکس از خودم
پ.ن: کامنت ها خصوصیست

پاسبان را به دست هایم بیاویزید...
و صبر کنید
برای زن دیررامی که در قفس همزیستن
به شما محکوم است...
پ.ن: عکس از خودم
پ.ن:کامنت ها خصوصیست

رسوب
جَد به جَد
تاریخ را در عصب های موش خورده ام
انبار می کنم
نجوای تخیلی در گوش هایم می خلد:
" می روی،
به آمدنت
چهل و هشت ساله ای/
انگشتان خشکیده ی پدر را
به دست هایت کاشته ای/
تنت به فراموشی سنگینی می کند
و مدت هاست از مرگ
عبور کرده ای...
زنی از شانه ی راستم برمی خیزد:
" من اما پیش از این
چهره های پراکنده ای از صورتم را در سوانح شکسته ام
و انگشتان عاریه ام هنوز جهان را از لمس پدر حس می کند"
کنون صد ساله ام!
جنینی کهنه در رحمم می گرید
و به انتظار زایش
جدار هستندگی می خراشد
با عصب هایی رسوب کرده
کمان شکم در آغوش می کشم:
" تو نه به هستی من
که من به نیستی تو پناه می آورم..."
( تهران - پنجشنبه 19 فروردین 1389 - 9:12 شام - جایگاه - گریز از هستی )
پ.ن: عکس از خودم
پ.ن: برای دیدن پروفایل عکاسی کلیک کنید...
عبور
چه سوال سختیست
پرسیدن حال رهگذری که دستان زمختی دارد...
سبک می شوم
و شب را در روز باور می کنم...
دهانت در رویش فریاد بود
که بوسیدمش...
با پاهایی کشیده و موهای تازه روییده
میان ستون هایت گم شده بودی
و پوست دستانت
در نشئگی خشخاش شعله می کشید
سینه هایم را در رودخانه رها می کنم
کودکی خالی را به گهواره می دوزم
و در انجمادی داغ
به تو باز می گردم...
( تهران – جمعه 4 دی ماه 1388 – 0:15 بامداد – جایگاه – زبانه می کشم... )
پ.ن: عکس از خودم
پ.ن: برای مشاهده پروفایل عکاسی روی عکس کلیک کنید...
پ.ن: در این پست، کامنت ها به صورت عمومی نمایش داده نخواهد شد...

مسخ به سایه ی اساطیر
سه آرزوی گمشده
به تمام آسمانی که می شود دید
از زمین...
تنها سه آرزو...
گمشده در بحبوحه ی پیدایش،
تعفن اصیل محدودیت را
از گیسوانم چگونه خواهم شست؟
ماه سطح رویاییش را پس می زند
افسانه
در صورتم می شکند...
کور می شوم
از جهانی که نقابش را فراموش کرده
زیبا بمان زیبای چوبین...
حسرت های گاه و بیگاه من
هر شب
با شروع بیداری جغدها در بهشت
به تو پناه خواهد آورد
ای یگانه پناه کابوس های بیداری...
زیبا بمان زیبای چوبین
من از بت شکنان بیزارم
از حادثه هراس آلود حقیقت
بیزارم
شیاطین را از چشمان تو می دزدم
گمراه ترین قدیس عریان...
رویای شیرین من
افیون شیرین من
در خانواده ای با هرازان سرنشین
در اواسط درک گنگی از هستی
میان صداهای پر خراش قانون اساسی
با حق سه اَرزو
تنها سه آرزو
از آسمانی که محدود می زند از زمین
رگ هایم را پیشکشت می کنم...
تزریق کن مرا
تزریق کن مرا به اوهام
به بالاترین فریاد
به پست ترین حصار
وسعت آرزو های من بیش از
آسمان محدودیست
که از زمین پیداست...
( تهران – دوشنبه 13 مهرماه 1388 – 11:25 شام – جایگاه – زنی با آینه/ ترنج )
بگذار کمی ته بطری ها لرت ببندم
می خواهم در کهن ترین سال ها
تازه باشم...
( تهران – پنج شنبه 29 مردادماه 1388 – شام - جایگاه – نقاشی تشویش)
پ.ن: عکس از خودم/
پ.ن: سردرگمی/ این حس جاودان...

معلق در اعماق
دور می شوی
از مبدا؟
به مقصد...؟
که طوفان شن بی هویتش کرده باشد شاید...
غرق شدن چه دهشتناک زیباست...
وقتی عقرب های جنوب سینه ام
گرفتار حلقه ی آتش، حلقه می زنند
تا خود کشی را بر مدار منظومه ای صغیر رسم کنند...
و عبور...
چه بیهوده در این نیستی نفیر می کشد...
"فریاد در خلا" سبک نوینی در تاتر باشد شاید...
از یاد نبرده ام...
دود سیگار را با بوسه می بلعی
می خندم...
چنان همیشه در آغوش هماغوشی های ملتهبی
که زاویه ی نرم گردنت را
انبار خنده های حجیمم می سازد...
و تو می گویی که لب های من
طعم گیلاس می دهد و درست...
درست آنجاست
که موسیقی آغاز می شود...
در آستانه ی شک :
کسی نمی پرسد [چرا ]
چرا کسی نمی پرسد چرا؟
ضربانت تند می شود زیر پوست من
تن فراموش می شود و نمی دانم چرا
هنوز حل نمی شوم در تو... من...
دوباره تلاش می کنم
اضطرابی اصیل
حروف را از راست به چپ
پشت هم قطار می کند...
هر کدام را با صدایی مرموز
سه شماره می کشم
در بالش خیس می شوم و
می دانم
تو آن یگانه می توانی باشی شاید
که بگذارد بی دغدغه در نیستی یا هستی غرق شوم...
من سم مار را به حقیقت باور کرده ام
کسی چیزی گفت؟
کسی از شلاق های بنفش رنگ سکوت
مادامی که من
در خواب مرطوبم
به ساحل خیره می گشتم
چیزی گفت ؟
دوردست را...!
دریا... دریا پر از طوفانی محبت آمیز است...
لختم کنید!
موسیقی مضطربی که پوستم را چسبیده
شریان حیاتم را بند خواهد آورد
لختم کنید!
تا به عریانی در خودپراکنی شور دریا
از نو دریابم... چه هستم...
دور می شوی...
از مقصد؟
به مبدأ...؟
( تهران – جمعه 29 خردادماه 1388 – 1:35 بامداد – جایگاه – ودکا )
پ.ن: عکس از خودم
معما های شناور
نمی تواند لحظه حقیقت یابد... نمی تواند!
آرواره ی مرد مرده
به توافق با من
خنده ی سردش را روی زندگی می پاشد...
این من نیستم قطعا
کسی که آماده برای وداع
در بسترش هر شب
دراز می کشد...
و تمام دلخوشی اش را
به خود ارضایی بی رمقی در تاریکی
وصله می کند...
مغز من از نور بیزار است
درد را با ناهنجار ترین صدا
بر دیواره ی بی منفذ پوستم می کوبم...
من در احساس بیگانگی ام
با زمین
مشترکم
ترس...!
این من نیستم
آن کس که گمان می کند
پرواز شاید چیز جالبی باشد
برای کسی که همیشه دوست داشته
جاذبه اش حس کند
تمام سنگینی زمین را ...
این من نیستم قطعا
کسی که با رگ های مخالفان
گره می اندازد طناب داری را
که برای بند بازی خوش تر است بی شک...
اما...! اما مرد از آن سوی چنار های یخ زده فریاد بزند
شاید روزی:
ایست!
همیشه فریاد و مرد و درد را باد در خود دزدیده...
و پیش از تمام ضرباهنگ ها
مغز من در استخوان هایم تپیده...
زیاد ندیده ام هرگز
رفتن تو یا آمدن خودم را
تلاش های نمردن و خندیدن و زیستن را
یا شاید حتی دیدنِ مکرر ندیدن را...
نمی توانم پیدا کنم
خانه ام در شهر گم شده
نمی توانم پیدا کنم!
خودم را در انعکاس به مرگ رفته ی چشمانت
به کجا پرتاب کرده ام؟
آسمان فرمان تحریم می دهد:
نفس ممنوع!
نفس... نفس... نفس...
و تو!
آنجایی؟
آن سوی تاریکی ؟
چرا از سکوت افلیج من تغذیه می کنی... ؟
این انتظار استکه خنده های شناور در تاریکی را می بلعد
مدت هاست در زمان گم شده ام
میان مردم مسلولی که راه فردا و دیروز را
به دست و پایشان گره زده اند...
نیاز نیست با من آرام حرف بزنی
من در تصاویر مهیب تخیلم قدم می زنم و
آسمان را، قرمز نقاشی می کنم
و برج ها را زیر پا خورد می کنم
و مچ معترضم را باز می کنم
که بفهمم چه غم انگیز پوچ است...
من در تصاویر مهیب تخیلم قدم می زنم
و گوش هایم را به موش های پشت دیوار
قرض می دهم...
تا می توانی فریاد بکش ترس...!
تا می توانی فریاد بکش...
( تهران - پنج شنبه 25 اردیبهشت ماه 1388 – 9:55 شام- جایگاه- دری که بسته شد)
پ.ن: عکس از خودم/ برای دیدن باقی عکس ها...
پ.ن ۲: سانسور نخواهم کرد/
علف های یخ زده
خودتخریبیِ خاکستری
سنگ/ کاغذ/ قیچی/
پروژه های ناتمامِ کشتار/ عرض های فرمایشی
راهرو های خاکستری رنگِ بی انتها
پوزخندِ انبوهِ درهای بسته
و حجم تعجب برانگیزِ کلید های گم شده...
قدم های منجمد / مهره های متورم از جنایت در شطرنج
ناله های حین سکس/ شهادت دروغین چند قطره خون در دادگاه
دگمه ای سیاه به نیابت از چشم های پوسیده ی من
داوطلب دیدن می شود...
سیم های زنگ زده ی ساز می شکنند
و جهان در سکوت سیاهش، کور می شود...
حلقه های توانای دار / رابطه های افلیج را درمان می کنند
و انگشتان سربریده
از حقِ لمسشان صرف نظر می کنند
آسمان آسم دارد
سرفه های مسمومش را می بوسم...
شیر بر سبیل های سیاه مردی، می ماسد/ مادر فراموش می شود
زنی فاحشه/ بی پروا
خنده های چسبناکش را
بر سینه های عریان مردی می پاشد...
پره های بادبزن/ له له های تابستان را
ناجوانمردانه سر می بُرَد
و کتف من، همچنان از درد می نالد...
موشک ها سیارات را با پرچمی مضحک فتح می کنند
مردی از ناخوشیِ چشم هایم سرخوش می شود...
و ماهی ها همچنان کشتی های مغروق را
آبستن نسلِ مبارزِ فردای خود می کنند...
زنی از غار، خدا را فُحشباران می کند
و پستان هایش را در صحرا
پیشکش عقرب های تشنه می سازد...
هیئت عزاداران
دهشتِ مشترکِ " نبودن" را جشن می گیرند...
و پنهانی مادر مقدسشان را تمسخر می کنند
که هرگز نفهمید
مرد چیست...
مارش عزا تمام شد/ می شود/ خواهد شد
من هنوز در آرزوی آوازی نو
قندیل های حنجره ام را
خورد می کنم...
هوا همچنان سرد است
( تهران- یکشنبه 18 اسفندماه 1387 – 8:50 شام- جایگاه – درد گردن همیشگی )
پ.ن: عکس از خودم
می توان نتوان
دزدیدند!
در واپسین نفس کش های تموز،
برگه های بازجویی
اثرِ انگشتانم را دزدیدند...
دزدیدند!
شانه های بانوان سیبری
از دُم روباهان سردسیری
زندگی را دزدیدند...
می توانی مرا
عطر فروش دوره گردی فرض کنی
که لابه لای شیشه هایش
بوی مزارع گندم را احتکار می کند...
می توانی مرا
مرد بوالهوسی فرض کنی
که با شکفتن یک گل
تحریک می شود...
می توانی مرا
شعبده باز عاطلی فرض کنی
که روح نابخشوده اش را
زیر جادوی کلاهش/ به حقه ای ناچیز
غیب می کند
می توانی تمام می توان هایت را نتوانی/ حتی
نمایش آغاز شد:
نخ خورشید بالا!
می خواهم امروز
خوشبختی را بطری شراب مهمان کنم
خوشبختی که مست شود، تازه خوشبخت می شود
با نمک نیست؟!
می خواهم امروز
برای تمام مسافران از پل گذشته
کودکانه دست تکان دهم...
برای تمام ترن ها/ گورستان ها/
برای تمامِ تمام ها...
بی سلام و صلوات هم می شود
از پاییز به زمستان رفت
کافیست گره ابروانت را نخ کِش کنی و
و از نو ببافی
کافیست
دل را به
یک لیوان شکلاتِ گرم
و
یک جفت دستکشِ نرم
خوش کنی...
ببخشید... کسی چیزی را دزدید... ؟ !
( تهران - چهارشنبه 29 آبان ماه 1387 – 4:50 عصر – جایگاه – شوپن/ پاییز/ ا.م )
پ.ن: عکس از خودم
پ.ن: شنیدن فایل صوتی/ شعر می توان نتوان/ کلیک/

بادگیر های رویایی در رویای بادگیر
مکعب های پنج در پنجِ خیال من
دیگر
خانه ای را در دوردست های دشتِ خاطره ام بنا نمی کند...
میانه ی من با سایه ی آدم ها همیشه بهتر بوده!
می شود... می شود این شعر را از واژه هایی چون:
ستاره/ پاییز/ عشق/ گل سرخ یا شقایق، انباشت...
و تمام خونخَستگی های خاکستری را
با باند های قساوت، پانسمان
و زیر پوست دفن کرد...
اما فریاد خستگی های این عصر را
چه کسی بر حنجره اش داغ خواهد زد؟
من از طلوع گذشته ام/
از زایشی که تنها در یک لحظه ی بی تکرار، شعله می کشد...
من از طلوع گذشته ام
و شاید در حوالی ظهر این زندگی
نمازی را اقامه می کنم
که حتی یک کلامش هم
به آیه ای آسمانی مانند نیست...
با این حال، دختر زیبای نازاده ی فردایم،
توربینِ زندگی من شاید هنوز
با نسیم رویاهای زیبایی می چرخد
که آرام آرام پیشانی سکون را بوسه می زنند
و پارچه ی سفید کفن مرداب را می بافند...
چشم های من با تاول های زیرپوستی اش
به خوبی کنار آمده...
اما تو...! تو عزیز نامَده ی من،
رسالت من بر فردای تو آیا
آسمانی، همیشه بی نسیم خواهد بود؟
( تهران – پنج شنبه 21 آدر ماه1387 – 8:30 شام- جایگاه – غم / فرهاد/ م.ج ا )
پ.ن: عکس ها از خودم...
پ.ن: برای خواندن شعر صادر از...؟ ادامه مطلب را...

سانسور زمان به معیار!
در عشیره ی ما
تمام دختران بالغ
خود دوزی کرده اند
و تو ای قصاب
هنوز درخت را به شمارشِ دوایر متحد المرکزش
غصب می کنی و آتش می زنی
همه می دانیم
حساب دوایر از کتاب خارج شده...
=
ماشین های کارکرده
به ریای افتِ مسافتشان، قیمت می گیرند
و اسب های هزار ساله
به طراوت دندان های مصنوعی
دختران به خودسَرکوبیشان
و مردان...
من اما
به دام بُعدِ اساطیری واژگان افتاده ام
و دستانم دیگر روح داوود را در تختِ سنگی نمی جوید...
من به بُعد ریای واژگان افتاده ام
و تفاله ی تقدس نابوده را آمیزش می کنم...
من اگر جور دیگر
قائم بودم
زمان را به حقیقت می زیستم
و می مُردم
( تهران - پنجشنبه19 مهر ماه 1387 - 0:15 بامداد - جایگاه - فوکو )
پ.ن: عکس ها از خودم
پ.ن: چند خرده شعر را در ادامه مطلب....

لطفا رأس منطق بیدارم کنید
ناکِسی شقیقه هایم را دق الباب می کند...
نمی گشایم
تمام خاطرات سفید شده ام با دِترجِنتِ افیون
لا به لای چهچهه ی ناموزون مردی مست
میان شب- نماز های الجمعه
در کشاکشِ فریاد سوپرانوی زنی خودفروش
جامانده...
به اعتراف یک معترف؛
من تن سنگینم را سالیان دور
میان نابسامانی ِ جنگ خدایان
در قماری شبانه باخته ام
خوب که چه؟!
عوض پاداش، لعنت آفریدگاری دروغین را ژتون گرفتم
و با
15 فنجان تلخ فرانسه
15 استکان چای دیشلمه
15 شات عرق سگی نامرغوب/ با اسانس زم زم!
تمام فرهنگ غنی بشریت را یک نفس سرکشیدم
و پشت هم مهمل گفتم و خندیدم...
حالا، در کوچه پس کوچ های خرافه
فال حافظ می فروشم به دو قران...
در حلقه ی مقدس جنون، والس می رقصم
و به برگ، بابت تولید مداوم O2 صمیمانه تبریک می گویم...
مرا با قاه قاه تان حُکمباران کنید:
قسم خدایی را که
قَمر را شَق/ عصا را مار/ نیل را سرخ/ خر و صاحبش را عَرج کرد
باشد که ( صواب/ ترس/ رستگار/ ترس/ عذاب) شوی!
یاد آورید!
من خرافاتم را یک شب
قمارِ میزگردِ خدایان کردم و
از بخت خوش، همه را باختم
لطفا، شقیقه هایم را دق الباب نکنید!
( تهران - جمعه 4 مردادماه 1387 - حوالی طلوع خورشید! - جایگاه تسخیری - کارامل )
پ.ن: عکس ازPierre Dumas
خمیازه در کائنات
خم...
یا....
زه....
لا به لای حرف هایم جفتک می اندازد
اصل ِ بی نَسَبِ امر این است :
منتشر شدم
به چندی که نمی دانم
در نَشر ِ چَندُم است...
انگشتانم که قد بِکِشند دیگر
حتی قلم هم به کار نخواهد آمد وقتی
انگشتانم قد، بکشند/ بنوازند/ بخوانند / بکارند
حتی زندگی هم به کار...
زلزله ی این خم... یا... زه که مجالم دهد
خواهم گفت:
اینجا هستی
به یائسه ی یاس مبتلا گشته گویا
و دُکان جهنمش
در قرن ِ چندُم ِ پیش از چِمیدانم
با تقدیم احترامات
پُلمب شده...
کاشف شدیم:
در چاپِ زیر زمینی ِ کتاب ِ مقدس
صدای قهقه ی زئوس به گوش می رسید...
که کاتب ِ بارگاه ِ جَبَروت
صلاح ِ ابلاغ ندید!
و با یک قیچی
فُکاهی حیات را
به سانسور، شکافت...
شاید برای این باشد که انگشتانِ کودکی ام
جبرئیل را، میان ِ انشعاب ِ مغشوش ِ وحی
همواره، دست قیچی تصور می کرد!
انگشتانم که قد بِکِشند دیگر
حتی زندگی هم...
حتی...
( تهران - شنبه 16 شهریورماه 1387 - 11 شام - جایگاه - تاثیر از نظر برای شبی که کولی شد )
آقا... شما وقت نگاه، بوی اورشلیم می دادید
سرگردانِ یزد...
شهرِ بام های آبستن
کوچه های تنگ
دیوار های نزدیک به ارتفاع کلاغ...
سرگردان یزد...
بیماری مسری که من باشم
و عبورِ عاطلِ عابرانی، که نگاهشان را قرنطینه ام کرده اند
جسورانه بر مشغله ی رهگذرِ کوچه های سایه گیر سد می زنم:
- آقا... ببخشید آقا! آتش دارید؟
- بله! بله! .... یک لحظه لطفا.... آها!
پس کو سیگار شما؟!
- سیگاری نیستم.
- پس...؟
- تنها می خواستم نگاهم کنید
- اوه...
با کمال میل مادام، این هم
ن . گ . ا . ه
...
[ مَردی در چَمِ کوچه های خَماپیچ
زیرِ چترِ زائو های دویست ساله ی شهر
مرا خیره شد ... ]
رفت / رفتم
.
- راستی!
آقا... شما وقتِ نگاه،
بوی اورشلیم می دادید...
( تهران – یکشنبه 27 مردادماه 1378 – 7:30 عصر – جایگاه تسخیری – عروسی خنثی شده...! )